مرور انچه بر ما رفت (1)

ساخت وبلاگ
مثل یک نوار ویدیویی همه چیز را دوباره به عقب برمیگردونم تا ببینم چی شد ...

چرا یهویی همه چیز خراب شد؟

از اخرین روز می نویسم 31 خرداد ماه ..اون روز عجیب... به روستایی رفته بودم که تا حالا نرفته بودم..دوتا مسافر عراقی از دوستان اهل کربلا با من بودند  بهمراه دوستم اقا عیسی ..این دو دوست عراقی که از خدام امام حسین علیه السلام بودند خیلی به ما در کربلا لطف داشتند..الان امده بودن ایران جهت زیارت امام رضا ..باید کمی از محبت های اونها رو جبران میکردیم...قرار شد نهار خونه اقا سید باشیم....که منزل ایشان در یک روستای زیبا که در امتداد یک رود زیبا قرار داشت...مزارع اطراف علیرغم شروع گرمای تابستان هنوز نمای رزق پر برکت کشاورزی و ابادی و عمران داشت.درختان نخل زیبا در امتداد یک رود خروشان ..از یک پل قدیمی شناور رودخانه عبور کردیم و مبلغ 500 تومان بابت حق عبور از این پل شخصی به متصدی ان پرداخت کردیم..میهمانان عراقی غرق تماشای روستاهای کنار رودخانه بودند و علت پرداخت پول را از من می پرسیدند..بلاخره به خانه سید طالب رسیدیم .. سیدی جلیل القدر با هیبتی بسان اجداد بزرگوارش در یکی از روستاهای اطراف شوشتر..یک ساعت مانده به اذان ظهر بود .. میزبان استقبال گرمی از ما کرد ..هنوز سفره عید فطر برجا بود..انواع شیرینی جات و شربت های خنک و خوشمزه..صحبت ها گرم شد و در این اثنا یکی از فرزندان نوجوان سید شعری در مدح مولای متقیان علی علیه السلام خواند ..فضا کاملا عارفانه  دوربین های موبایل در حال ثبت این قصیده زیبا ...موقع نماز ظهر شده بود..حرفهامان رو قطع کردیم تا نماز رو اول وقت بخونیم..در ان خانه بزرگ سید برای وضو گرفتن به حیاط خانه رفتم..خانه زیبا و عجیبی بود..بعد از گرفتن وضو  و برگشتن به اتاق مظیف درست خودم رو پشت سر سید یافتم..چفیه سبز رنگش منو مات و مبهوت خودش کرده بود ..انجا بود که حس کردم وقت دعا کردنه..( خدایا قضیه ازدواج منو تسهیل کن ...بحق این سید شریف و این خانه پاک ) این دعایی بود که خواندم و در دلم نیت کردم که اگه هرتاخ قسمت منه اونو نصیب من کنند و اگه نیست خود خدا فرجی قرار بده ..بعد از نماز و نهار و صرف چای عربی ساعت 3 از منزل ایشان خارج شدیم و در راه در منزل یکی دیگر از سادات روستای مجاور اقامتی کوتاه داشتیم ..بعد از ان به اهواز برگشتیم .. در بین راه ماشین من برای اولین بار در بین راه و بیرون شهر خراب شد !! در اون هوای داغ و گرم میهمانان رو به بستنی فروشی شهر ملاثانی دعوت کرده بودیم و بعد از صرف بستنی و موقع حرکت ماشین درست کار نکرد مجبور شدم کولر را خاموش کنم ولی باز هم امپر بسیار بالا امده بود ..پیاده شدن از ماشین در اون هوای گرم میهمانان ما رو کلافه کرده بود..بعد تقریبا یک ساعت  توانستیم ماشین رو روبراه کنیم ولی دیگر رمقی برای من و همراهانم نمانده بود..خیس عرق شده بودیم.گرمای هوای اونروز حدود 51 درجه بود!! برای اینکه دوباره امپر ماشین بالا نره مجبور شدیم بدون کولر بقیه راه رو رانندگی کنم..هوای گرم خیلی من و مسافرانم را اذیت کرده بود..حدود ساعت 6 به اهواز رسیدیم..میهمانان رو در حسینه  پیاده کردم و بسمت منزل حرکت کردم ..یک دوش عالی با  اب سرد حال منو جا اورد زود لباس پوشیدم که به کلاس های اموزشگاه برسم..حدود ساعت 7:30 رسیدم اموزشگاه به محض ورود به دفتر اموزشگاه شروع به جستجوی هرتاخ کردم ....اونجا نبود!! از منشی سراغش رو گرفتم منشی جواب داد که بعد از کلاس رفتند!  یک سری وسیله در دفتر اموزشگاه باقی گذاشتند که گفتند مال شماست !!وقتی به دفتر اموزشگاه رفتم نمی توانستم چیزی رو که می بینم باور کنم...هرتاخ همه چیز رو پس فرستاده بود!!!همه چیز..انگشتر نشانی خواستگاری ..حلقه عقد... لباس محضر .. کیف و کفش وووو..

مغزم جواب نمیداد .. بدنم سر شده بود .. حتی منشی هم متوجه هنگ کردن من شده بود.. 

یعنی جواب ان دعای قبل از نماز ظهر  پشت سر اون سید بزرگوار این بود ؟؟؟ یعنی هرتاخ قسمت من نبود ؟؟؟

خواهرم با دیدن اون وسایل در دفتر نگاه عجیبی به من کرد..هیچ جوابی نداشتم که بهش بدم.. تنها حرفی که تونستم تو اون لحظه بزنم این بود ( حتما پشیمون شدند ) ! همین 

مرور انچه بر ما رفت (3)...
ما را در سایت مرور انچه بر ما رفت (3) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hertakhrimas بازدید : 124 تاريخ : پنجشنبه 14 تير 1397 ساعت: 16:29